صبر ِفیروزه ای
فیروزه سی و پنج: شاعر منزوی
یهو پنجره که خیس می شود، من را به خودم می آورد...باد و باران میخورد به صورتم...چه قدر خنک می شوم...پر از بهار....بلند می شوم....می روم زیر باران...خدایا کمکم کن....
دلم نمی خواهد این روزها ثبت شوند...علت کم نوشتنم هم همین هست...ایجا مثل یک دفترچه خاطرات می ماند برایم...بعضی خاطره ها باید ثبت نکرده فراموش شوند....نمی دانم شاید در حق این روزها دارم کم لطفی می کنم...به هر حال مثل یک دختر خوب ، ساکت و آرام نشسته ام یک گوشه و خودم را پیگیر کارهای پایان نامه ام نشان می دهم و به گذر زمان نگاه می کنم..اینکه چه روزهایی در انتظارم خواهند بود....
ملتمس دعای خیرتان هستم....
فیروزه سی و چهارم: نارینه ی سرخ
از دیشب شروع شد ساعت 2 که با خوشحالی لب تاب را بستم که خدا را شکر پاورپینتم تقرریبا تمام شد. اما تا صبح دایم افکار پریشان به سرراغم می امدند و من از خواب می پریدم. مامان در اتاق را باز کرد. گفت تو که بیداری...پاشو بیا صبحانه...میل نداشتم...رفتم بالا ..کمکش کنم در کارها...یک ساعت که گذشت گفتم برم صببحانه بخورم...دعوایم کرد که چرا درست غذا نمی خوری...
در دلم رخت می شویند انگار. استرس و نا آرامی امانم را برییده بود. بعد از اینکه ناهارم را خوردم، گفتم مامان شرمنده، ظرفها را نمی توانم بشورم...برم برسم به پایان نامه. آمدم نشستم پشت در. اشک هایم سرازیر می شود. چه قدر بی قرارم. بعضی اتفاق ها را هزار بار هم تجربه کنی بازهم برایت تازه است... خودم هم این بی قراری ها را نمی فهمم...دلم نمی خواهد کسی حالم را بفهمد...گردنبد انارم را می گیرم در دستم....خدا یا تو را به حق صاحب انار، به حق بابا که تمام شهر را زیر پا گذاشت تا انار برای مادر بیاورد، دلم را آرام کن...خیر کن برایم...خدایا اجابتم کن...جز تو فریاد رسی ندارم....
فاین اغثک السریع؟
.
فیروزه سی و سوم: مفید ترین محل استقرار
اینکه امروز را تعطیل کنم و یک پیام عذرخواهی بفرستم برای مسیول خواهر جهادسازندگی بسیج دانشجویی که ببخشید بازهم نمی توانم در جلسه شرکت کنم، آرامش بیشتری نصیبم می کند.
نشسته ام سر فایل پایان نامه ام. یک تم بهاری دانلود می کنم برای پاورپینتم. بعد خنده ام می گیرد که دختر این پایان نامه است هااا از این قرتی بازی بر نمی دارد که.
افتاب بهار امده است تا وسط اتاق. پرده را می کشم کنار. درخت توت هر روز دارد سبز تر می شود. هر روز دارد بیشتر بهار را باور می کند. صدای جوجه های سبحان از حیاط می آید. برای شان جای مخصوصیی درست کرده ایم که همه ی حیاط را کثیف نکنند. به نفیسه می گویم، برای شان خاک بریز. جوجه هاا خاک بازی دوست دارند.
خسته ام اما زندگی و این عقربه هایی که دارند با سرعت زندگی را می برند جلو، اصلا جایی برای استراحت نمی گذارد. باید پیش بروم. بی توجه به خسته بودنم. به این فکر می کنم که جایی که قرار گررفته ام مفیید ترین جایی است که می توانم باشم. اصلا جای که انگار فقط برای من ساخته شده است. پس آرامم و نگران نیستم که چرا دارم جهادی را هر روز کمرنگ تر از دیروز می کنم. هر چند که به قول بچه ها هنوز دست های پشت پرده ام!
روزهای اردیبهشتی تان پر از لحظه های ناب بهاری....
فیروزه سی و یکم: حضرت مولانا
جز تو دوا
ای تو،
دوای دلِ من ...
مولانا
دختر بهار نوشت:
شاید گاهی از این به بعد شعر هایی را در اینجا یادداشت بگذارم....که اگر روزی باز هم برگشتم به اینجا یادم بیاید روزی عصر های تابستان را به حفظ اشعار خافظ و مولوی می گذراندم...ناید ارزوهایم فراموشم شود در بین این هیاهوی روزهای زندگی
فیروزه سی ام: ففروا الی الله
یک جمعه دیگر گذشت. فردا شنبه ی دیگری است...باز هم نامه اعمال از نظر اقایم گذشت.
دلم بی قرار روزی ای است که فردا به دست فرشتگان عرش به دستم خواهد رسید. خوش به حال آنهایی که روزی این هفته شان، حرم است...دست گیری از یک نیازمند...قللبی مهربان تر و ریوف تر...نمازهایی با توجه تر...بهاری بهار تر...خوش به حال انهایی که طعم واقعی بهار را در این هفته پیش رو خواهند چشید...
خدا رحمم کن...من به نا توانی خویش اعتراف می کنم....من به روسیاهی خویش معترفم....من سرمایه ای جز عشق به شما ندارم....می گریزم به سوی شما...از همه چیز...از هر انچه که بی تابم کرده است....تا اینکه در آغوش پر از رحمتت آرام گیرم..قرارم باش یا غیاث مستغیثین....
فیروزه بیست و نهم: شهید
هفته پیش همین موقع بود مامان و علیرضا من را تا دم در مسجد رساندند. داشتم می رفتم داخل مامان بغلم کردند. گفتند التماس دعا دختری. در گوش مامان آرام گفتم دعا کن که دیپورت نشوم. دعا کن ک معتکف حقیقی باشم. مامان گفت دل بده ب خیر خدا و راهی ام کردند.
زود رفته بودم. جز اولین نفر ها بودم برا پذیرش. فکر می کردم تنها باشم اما یک مرتبه معصومه صدایم زد. از دیذنش خوشحال شدم. وقتی کار پذیرش وجاگیر شدنمان قطعی شد، گفت میای بریم مزار شهدا. گفتم اره...تاحالا مزار شهدای دانشگاه علم و صنعت نرفته بودم...اصلا تا حالا علم و صنعت نرفته بودم...مزار فوق العاده باصفایی داشتند...معصومه میگفتبسیج فعالی دارند...نشستم سر مزار یکی از شهدا....گفتم امشب شب جمعه است و دلم کربلا....گفتم یک شب که در نجف بودیم موقع زیارت جناب میثم حاجاقا گفتند که این بزرگواران را واسطه بین خدا و خود قرارردهید...حالا من رسیدم به شما....می خواهم معتکف شوم اما کاری پیش آمده شاید مجبور شوم برگردم....شما را به حق مقام عند ربهم یرزقون واسطه شوید تا خدا من را به عنوان معتکف بپذیرد....نذری کردم و زیارت عاشورایی خواندم وآمدم....اذان مغرب روز آخر را گفتند...اشک شوق ریختم که خدایا شکر که یک سال دیگر توفیق معتکف درگاهت بودن را به من حقیر و روسیاه دادی....حالا وقت آن رسیده ب نشانه تشکر نذرم را برای شهدا ادا کنم....
.
شهدا را دست کم نگیرید...برای حاجات مادی، معنوی ، دنیوی و اخروی به درخانه شان بروید....من رو سیاه که از کرم شان هیچ گاه دست خالی بر نگشتم....
فیروزه بیست و هشتم: سال صرفه جویی
++ خب منم کفش میخام. بزار ب رضا بگم. اکی شد، خبرت میدم
چند ساعت بعد
+ +فردا ساعت ۴ بریم
با نفیسه، خواهر جانمان قصد ولیعصر کردیم...از میدان ولیعصر تا فاطمی را گشتیم....قدم زنان...به کفش فروشی آخر که رسیدیم بهم نگاه کردیم. گفتم من مخم درد میکنه. الان نمی تونم جمع بندی کنم بیا بریم ی چیزی بخوریم. خواهری گفت پساز اینجا تا اب میوه فروشی دوباره نگاه کن دقیق ک بر نگردیم دیگر! رسیدیم ب ابمیوه فروشی...نظر مثبت هردومان آب شاتوت بود. البته پیشنهاد بکر خواهر بزرگه بود. وقتی دید برای خودم هم اب شاتوت سفارش دادم، خنده اش گرفته و گفت از کی تاحالا آب شاتوت برا مخ درد خوب بوده.....دوباره رفتیم سراغ کفاشی ها تا کفش مورد نظر را بخریم.....از قیمت کفشی که هر دومان پسندیده بودیم و هر دو مبخاستیم بخریمش جا خوردیم....۲۶۸ تومن....خواهری گفت تو ک میخاهی از این پول ها خرج کنی بیا برو سعادت اباد و یه کفش برند بخر....از جناب مغازه دار تشکر کردیم و اجازه خاستیم برا فکر کردن.....داشتم به حرفش فکر می کردم که یک مرتبه گفت اصلا مگر تو هنوز فلان کفش و فلان کفش و فلان کفش رو نداری؟؟؟ گفتم چرا و روی هر کدامشان یک دنیا عیب گذاشتم....گفتم اصلا خودت چه خواهری....هنوز فلان کفش و فلان کفش را که داری....گفت اصلا بیا امسال را سال صرفه جویی نامگذاری کنیم. پس در این سال ب خصوص حق اسراف که نداریم هیچ بلکه باید صرفه جویی هم بکنیم. خلاصه شاد و خندان برگشتیم به خانه و با آب و تاب برای همه از تفکر جدیدمان گفتیم....الحمدالله با اکثریت آرا طرحمان تصویب شد...
دختر بهار نوشت:
داشتن یک خواهر دانا نعمت است. خدایا شکرت که خواهری چون خواهر بزرگه به دختر بهار نصیب کردی. شاید یک روز از روحیات نفیس نوشتم.
فیروزه بیست و هفتم: جهاد
مدیرمان میل زده بودند. از روند کار می پرسیدند. آخر همیشه تاکید داشتند که باید بخش اعظم کارمان را به ایجاد صفحه های جداگانه درباره موضوعات مختلف اسلام شیعه و انقلاب اسلامی اختصاص دهیم. اما در این ایمیل حرف تازه ای گفته بودند. اینکه بعد از گذشت یک سال و نیم و این گونه فعالیت باید در جبهه ی جدید خدمت کنم. اجازه ی فعالیت در خط مقدم به من هم داده شد. فعالیت در صفحه های حساس شیعه و انقلاب. صفحاتی که بازدید های بیشتری دارند و کاربر های حرفه ای تر و گاها مغرض تر در آنها حضور دارند.
حسم قابل توصیف نیست. چند بار نوشته ام اما نشده است انچه که می خواهم. اینکه ته موسسه ام می رسد به شما. اینکه ماهانه گزارش رد می کنیم به شما. خوشجالم برای توفیقی که خداوند به این بنده کمتترینش عنایت کرد. اینکه از این به بعد باید با رمز یا زهرا ویرایش هایم را وارد کنم. اینکه اگر گره ای به کارم افتاد، به نام حضرت توسل کنم. من نام این را کار نمی گدارم...که به فرموده ایت الله طباطبایی گاهی باید برگشت به اهداف...هدفی که در این نوع فعالیت دنبال می شود در فعالیت های دیگر بسیار کمرنگ است....
خدای کمکم کن که جز برای تو و جز در راه تو گامی برندارم
رَبَّنا اغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَإِسْرافَنا فِی أَمْرِنا وَثَبِّتْ أَقْدامَنا وَانْصُرْنا عَلی القَوْمِ الکافِرِینَ
فیروزه بیست و شش: جنون اردیبهشتی
فیروزه سی و شش: تیر و اب طالبی
امیدوارم ک صبح ک بیدار می شوم، نیست نشده باشد!
حالا بروم سراغ تزیین آب طالبی......اینکه فقط باید با طالبی تزیین شود خیلی کار را سخت می کند....فاز تزییناتیک در آنها از لیمو ترش برای تزیین اب طالبی استفاده کرده اند را متوجه نمی شوم!!!
فیروزه سی و نه: پایان اردیبهشت
می نویسم....پایان....و دوباره شروع می کنم....باید قوی بشم....
فیروزه سی و نه: تاریخ
اینکه چرا دیشب تا اذون صبح خوابم نبرد...همش ذهنم خط و خطی می کردم و دوباره از نوع می نوشتم که از تو برسم به خودم....چه قدر امروز سخت گذشت...اینکه یهو میشینم رو ب رو مامان میگم اگه الان ی ادم موفق هستم از دید خیلی ها ب خاطر حمایت شماست پس بازم پشت باش....عصر ک دیگه کم میارم...یهو میرم میشینم روب رو بابا و ب زور بغضم رو پنهون می کنم و میگم که اصلن حواست بهم هست....به « دخترت».....وای خیلی سخت بود....نمی دونم چ کار کنم ک نذارم باز تاریختکرار شه ...انگار حرف زدن بی فایده ست....باید بیام در خونه ات....از خودت بخام ک خوبم کنی....ک من رو برسونی به خودم....امشب تولدت حضرت رقیه است...یادش بخیر پارسال همچین شبی مصادف ش با ولیمه ی کربلام....یا حضرت رقیخ...سه ساله ی ارباب....خودتون خیر ترین ها رو بزارین جلو پام....خودتون صبورم کنید....
چه قدر خستم....دنیا خیلی بهت بی اعتمادم...
پی نوشت:
برای حال مادربزرگ یکی از دوستانم التماس دعای شفا و عافیت دارم که ان شا الله با حمد شفایی ک ب نیت ایشون می خونید، دردهای شبانه شون درمان قطعی پیدا کند ان شا الله